انواع داستانها... خوش آمدی...لطفا نظر... |
||||||||||||||||||
دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 4:50 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
به جدول زیر نگاه کنیدورنگ کلمات را بگویید.(مثلازرد:روبخونید قرمز ) نارنجی سبز آبی قرمز سیاه زرد صورتی سفید زرد آبی زرد بنفش صورتی سبز نارنجی دلیل اینکه این عمل سخته اینه که قسمت راست مغزشما میخواد رنگ رو بخونه اماقسمت چپ تلاش میکنه کلمه رو بخونه. دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:22 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترم بهم گفت: صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك! از حق نميشه گذاشت، احساس خوبيبهم دست داد از اينكه يكي يادش بود. تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگهامروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من وشما! خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بودهكه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم. براي ناهار رفتيم و البته نه به جايهميشهگي. براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتامارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذتبرديم. وقتي داشتيم برميگشتيم، مشیم رو به منكرده و گفت: ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نميكنين كه اصلاً لازم نباشهبرگرديم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه. اونمدر جواب گفت: پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمانمن. وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش: ميدونيرئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد لباس مناسبي بپوشمتا امروز هميشه به يادتون بمونه شما هم راحت باشيد راحتراحت . در جواب بهش گفتم خواهش مي كنم. اون رفتتو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقهاي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستشدر حالي كه پشت سرش همسرم، بچههام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همهبا هم داشتند آواز «تولدت مبارك» رو ميخوندند. ... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپهنشسته بودم... لخت مادرزاد دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:19 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چكآپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جوابميده: هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يهدختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرتچيه دكتر؟ دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اونهيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار ازبس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كهميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتررو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته رويزمين! پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده! دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاًمنظور منم همين بود دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:14 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : - نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : - نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت : - من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت : - مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : - نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . ! دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:8 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:6 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد .در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود. او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم. پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟ دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:57 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
گفتمش دل ميخري پرسيد چند ؟ دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:46 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
یه روزگار بد یه دختر کور بود که پسری رو دوست داشت پسره هم اونو خیلی دوست داشت بعد دختره میگه
اگه من بینا بودم اونوقت می فهمیدی که چقدر دوست دارم .بعد ها یکی پیدا میشه چشماشو می ده به دختره بعد
دختره که بینا میشه می بینه دوست پسرش کوره ترکش می کنه ولی پسره بهش می گه برو ولی خیلی
مراقب چشام باش دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:36 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
راننده کاميوني وارد رستوران شد. و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولي سيگارش را در استکان چاي راننده خاموش کرد. نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند. دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:26 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:8 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت . سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. .قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 1:52 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. درایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند کهایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شماسه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانتبدهیم. بعد، مامورکنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاهکرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند کهچقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما درکمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانتبدهم. چند لحظه بعد ازحرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها وگفت: بلیط، لطفا. دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 1:41 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
روزی دختر کوچکی از مرغزاری می گذشت. پروانه ای رادید بر سر تیغی گرفتار. با احتیاط تمام پروانه را آزاد کرد. پروانه چرخی زد. پرکشیدو دور شد . پس از مدت کوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و بهوی گفت: به سبب پاکدلی و مهربانیت آرزویی را که در دل داری بر آورده می سازم. دخترکپس از کمی تامل پاسخ داد: من می خواهم شاد باشم. هربار کسی راز شادیش را می پرسد با تبسم شیرین بر لب میگوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی که به کهنسالی می رسد. همسایگان ازبیم آنکه راز جادویی همراه او بمیرد، عاجزانه از او می خواهند که آن رمز را بهایشان بگوید: به ما بگو پری به تو چه گفت؟ دخترک که اکنون زنی کهنسال و بسیار دوستداشتنی است، لبخندی ساده بر لب می آورد و می گوید: پری به من گفت همه انسانها باهمه احساس امنیتی که به ظاهر دارند. به هم نیازمندند!. وقتی که در شادی بسته میشه، یه در دیگه باز میشه ولی اغلباوقات ما اینقدر به در بسته نگاه می کنیم که اون دری رو نمی بینیم که واسمون بازشده .بذار اونقدر شادی داشته باشی که زندگیتو شیرین کنه،اونقدر تجربه که قویتکنه،اونقدر غم که انسان نگهت داره و اونقدر امید که شادت کنه. روشنترین آینده ها همیشه بر پایه یه گذشته فراموش شده بنامیشه شادترین مردم لزوما بهترین چیزا رو ندارن،اونا فقط ازچیزایی که سر راهشون میاد بهترین استفاده رو می کنن دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 1:15 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
روزگاری در اولیـن صبح عروسی ، زن و شوهـری توافق میکنند که در را بر روی هیچـکس باز نکنـند . انداختند اما چون از قبل توافـق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکـردند.
را به رویشان باز نکنـم . شوهر مخالفـتی نکرد و در را به رویشان باز کرد . دختر بود . مفصلی به راه انداخت . مردم متعـجبانه از او پرسیدند : علتِ اینـــهمه شادی و مهمانی دادن چیست ؟ همه این شادی و مهمـانی را برای تولدِ پسرهایـشان به راه میاندازنـد ...
کـــرد. دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 1:9 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است. صبح نمانده دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:49 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.
ببره .خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
شدم .
مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو .. کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…
نمیمیری ؟ اون هیچ جوابی نداد….
عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .
.اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی… از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.
همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بیخبر؟
بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا
عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن .
خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .
از دست دادی .به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم.
میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:46 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم . .
کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد ..
دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت؟
رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
چرا ؟؟؟؟؟!!
دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:43 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی که ۲ نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یک شب که دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و کوچک ترین پسرم را شنیدم. کرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم. آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند که پدرت چه کاره است، زیر لب گفته بود:
خیس پسرش را می بوسید، گفت: ، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است، برای همین برایت توضیح می دهم. می برند.......... می دهند!درست است که مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند. برای آن که رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........
کار شوند! اگر همه رؤسا، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند، چرخ های کارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کارش نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام می دهند.» شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند. های مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام می دهند». دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:39 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:…
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است. دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:35 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
![]() دکتر گفت: در را شکستی !بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ،به طرف دکتر دوید :آقای دکتر !
مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزدادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است .
دکترگفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتربه رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش دررختخواب افتاده بود .
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .
او تمام شب را بر بالینزن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد .دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی .
اگر او نبود حتما میمردی ! مادر با تعجب گفت :ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته !و به عکس بالای تختش اشاره کرد .
پاهای دکتر از دیدن عکس رویدیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !
دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:19 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
استاد: وقتی بزرگ شوی چه میکنی؟ دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:18 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
چرخ برود.
نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی. راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:18 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد . این مرکز ، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد . اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند . شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند . این مردان ، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند . "
ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند ؟ " داشتنی و چهره ی زیبا دارند . " زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند . " دارای چهره ای زیبا هستند . همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند . " ! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم ! یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:24 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
قبل از ازدواج : خوابیدن تا لنگ ظهر قبل از ازدواج : رفتن به سفر بی اجازه قبل از ازدواج : خوردن بهترین غذاها بی منت قبل از ازدواج : استراحت مطلق بی جر و بحث قبل از ازدواج : رفتن به اماکن تفریحی قبل از ازدواج : آموزش گیتار و سنتور و غیره قبل از ازدواج : گرفتن پول تو جیبی از بابا قبل از ازدواج : ایستادن در صف سینما و استخر قبل از ازدواج : رفتن به سفرهای هفتگی یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:8 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: " تو انسان نیستی" فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست، وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم ! پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره ! جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود،لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به دوست دخترم هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم، با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند! با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدن. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. پسرم این منظره که پدرش ، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد! پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. دوست دخترم در رو باز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام، این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. دوست دخترم انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید. یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:8 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند. یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:5 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود. می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی. او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد. زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی.... یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:53 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
سلام سلامی از قلب شکسته از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال که دراسمان عشق به پروازدرامده است سلامی به بلندای اسمان و به زلال و خلوص چشمه ساران سلامی به لطافت گرمای بهاری سلامی همچو بوی خوش اشنایی سلامی بر خواسته از دل و نشسته بر دل گفته بودی تو و هیچکس... ولی من ساده انگار فراموش کرده بودم این روزها هیچکس هم برای خودش کسی است...
خدا جون ميشه خدا جون ميشه امشب تو منو تو بغل بگيري؟ جز شــاهــنامه كه آخرش خوشه ... همه چی هــمیشه ؛ فقط اولــش خوشه ... ! شاید شاید یه روزی این جسمو پسش دادم به خود خود طبیعت اما این خودکشی نیست خیلی وقته که کشتم خودمو از درون ، اما هنوز جسممو پس ندادم... هنوز اون روز فراموشم نمی شه که با دست قشنگت روی شیشه کشیدی عکس قلبی و نوشتی واسه امروز و فردا و همیشه.... آرزوی من اینست که دو روز طولانیدر کنار تو باشم فارغ از پشیمانی آرزوی من اینست یا شوی فراموشم یا که مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم روز اول گل سرخي برام اوردي گفتي براي هميشه دوستت دارم روز دوم گل زردي برايم اوردي گفتي دوستت ندارم روز سوم گل سفيدي برايم اوردي و سر قبرم گذاشتي و گفتي منو ببخش فقط يه شوخي بود یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:52 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ... یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:48 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
آنگاه که دل تنها شد دستها این چنین نوشت: دلنوشته بسیار زیبای هانیه دختری از دیار اصفهان به ابدی ترین عشقش پیمان تو درمركزيت دايره عمرمي وهرچه ميگردم در مدارت نميبيني چرا؟
خلاء هم به من ميرسد واز گرماي وجودت در صفر كلوين هم گل ميرويد.كسر تبديل توست كه مرا به مجنون تبديل كرد. در لانه قلبم هيچ كبوتري جز تو جاي نميگيرد،هيچ خاصيت تعدي نميتواند ادعا كند كه كسي هست بهتر از تو.هيچ جبري احتمال بودنت را نميتواند انكار كند.نوك پرگار نگاهت مركز جهان من است و من با ديدنت 360درجه عوض ميشوم.قدر مطلق من بي دستانت منفي است و جذر وجودم صفر.معادله چشمانت جواب تمام نامعادلات من است. تنها دلخوشي ام در نبودت اين است كه من و تو هريك،يك نقطه ايم و دو نقطه هميشه در يك خط به هم ميرسند پس من و تو هميشه دريك خط قرار داريم.هر كجا كه باشي باهر كه باشي به اندازه اي كه نميدانم ولي ميدانم كم نميشود دوستت دارم. الكترون وجودم به گردش در اطراف پروتون وجودت بسته.هندسه ي قلبم بي شكل و تمام وجودم قلب.نوار قلبم با ديدنت سينوس شده و گاه در نبودت مانند معادله درجه يك،خطي صاف. قلبم تشكيل شده از بي نهايت نقطه ي محبتت.
نيست.هيچ كوره آفتابي گرماي هرم نفست را ندارد و عنصري تازه در جدول مندليف قلبم كشف شده بانام تو.* . . . یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:38 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:37 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻧﻰ ﺟﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﻰﺍﺵ ﺁﺑﻠﻪ ﻯﺳﺨﺘﻰ ﻛﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺴﺘﺮﻯ ﺷﺪ. ﻧﺎﻣﺰﺩ ﻭﻯ ﺑﻪ ﻋﻴﺎﺩﺗﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺟﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﻧﺎﻟﻴﺪ... ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺯﻥ ﺷﺪﺕ ﻛﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﺑﻠﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﻮﺷﺎﻧﺪ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻋﺼﺎ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻴﺎﺩﺕ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﻣﻴﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺟﺸﻢ ﻣﻴﻨﺎﻟﻴﺪ. ﻣﻮﻋﺪ ﻋﺮﻭﺳﻰ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺯﻥ ﻧﻜﺮﺍﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﻛﻪ ﺁﺑﻠﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺍﺯ ﺷﻜﻞ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻛﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻴﻜﻔﺘﻨﺪ ﺟﻪ ﺧﻮﺏ ﻋﺮﻭﺱ ﻧﺎﺯﻳﺒﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻛﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ! ﺑﻴﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺯﻥ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:39 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
این داستان شما را بیشتر از یک فنجان قهوهی در یک روز سرد زمستانی گرم خواهد کرد...
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم...
بسمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند...
و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا...سفارششان را حساب کردند،
و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند...
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی..
![]()
یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:36 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:35 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى کرد، براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دستهایش را کجا بگذارد، که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم . زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر، همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ساده “مرا بغل کن” چقدر احساس خوشبختى در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرفهای دلتان را بیان کنید. یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:34 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید... یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:32 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
روزی یه زوج میانسال ، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان رو جشن گرفتند. اونها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامههای محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان ( راز خوشبختی شون) رو بفهمند. سردبیر پرسید: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یک همچین چیزی چطور ممکنه ؟ شوهر روزهای ماه عسل رو به یاد میاره و میگه : بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمال رفتیم.اونجا برای اسب سواری هر دو ، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمون اسبه ناگهان پرید و همسرم را از زین انداخت. همسرم خودش را جمع و جور کرد و بهپشت اسب زد و گفت: این بار اولت هست . بعد یک مدت ، دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت: این بار دومت هست .... و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم . وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت همسرم با آرامش تفنگش را از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم: چکار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟ حیوان بیچاره رو چرا کشتی ؟؟؟ همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت: این بار اولت هست .... یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:28 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:12 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:9 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود . او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم . میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد. یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من و گفت: داداشی و زد زیر گریه... من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد... جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد . او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم. توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود. خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت: داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد........................................................... الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود... داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد داخل دفتر نوشته شده بود: (( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ... میخواستم عشقت مال من باشه ولی تو توجه نمیکردی....))
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان
|
||||||||||||||||||
![]() |