انواع داستانها... خوش آمدی...لطفا نظر... |
|||||||||||||||||
دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:8 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت . سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. .قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 1:52 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. درایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند کهایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شماسه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانتبدهیم. بعد، مامورکنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاهکرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند کهچقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما درکمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانتبدهم. چند لحظه بعد ازحرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها وگفت: بلیط، لطفا. دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 1:41 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
روزی دختر کوچکی از مرغزاری می گذشت. پروانه ای رادید بر سر تیغی گرفتار. با احتیاط تمام پروانه را آزاد کرد. پروانه چرخی زد. پرکشیدو دور شد . پس از مدت کوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و بهوی گفت: به سبب پاکدلی و مهربانیت آرزویی را که در دل داری بر آورده می سازم. دخترکپس از کمی تامل پاسخ داد: من می خواهم شاد باشم. هربار کسی راز شادیش را می پرسد با تبسم شیرین بر لب میگوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی که به کهنسالی می رسد. همسایگان ازبیم آنکه راز جادویی همراه او بمیرد، عاجزانه از او می خواهند که آن رمز را بهایشان بگوید: به ما بگو پری به تو چه گفت؟ دخترک که اکنون زنی کهنسال و بسیار دوستداشتنی است، لبخندی ساده بر لب می آورد و می گوید: پری به من گفت همه انسانها باهمه احساس امنیتی که به ظاهر دارند. به هم نیازمندند!. وقتی که در شادی بسته میشه، یه در دیگه باز میشه ولی اغلباوقات ما اینقدر به در بسته نگاه می کنیم که اون دری رو نمی بینیم که واسمون بازشده .بذار اونقدر شادی داشته باشی که زندگیتو شیرین کنه،اونقدر تجربه که قویتکنه،اونقدر غم که انسان نگهت داره و اونقدر امید که شادت کنه. روشنترین آینده ها همیشه بر پایه یه گذشته فراموش شده بنامیشه شادترین مردم لزوما بهترین چیزا رو ندارن،اونا فقط ازچیزایی که سر راهشون میاد بهترین استفاده رو می کنن دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 1:15 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
روزگاری در اولیـن صبح عروسی ، زن و شوهـری توافق میکنند که در را بر روی هیچـکس باز نکنـند . انداختند اما چون از قبل توافـق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکـردند.
را به رویشان باز نکنـم . شوهر مخالفـتی نکرد و در را به رویشان باز کرد . دختر بود . مفصلی به راه انداخت . مردم متعـجبانه از او پرسیدند : علتِ اینـــهمه شادی و مهمانی دادن چیست ؟ همه این شادی و مهمـانی را برای تولدِ پسرهایـشان به راه میاندازنـد ...
کـــرد. دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 1:9 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است. صبح نمانده دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:49 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.
ببره .خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
شدم .
مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو .. کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…
نمیمیری ؟ اون هیچ جوابی نداد….
عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .
.اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی… از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.
همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بیخبر؟
بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا
عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن .
خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .
از دست دادی .به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم.
میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:46 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم . .
کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد ..
دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت؟
رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
چرا ؟؟؟؟؟!!
دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:43 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی که ۲ نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یک شب که دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و کوچک ترین پسرم را شنیدم. کرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم. آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند که پدرت چه کاره است، زیر لب گفته بود:
خیس پسرش را می بوسید، گفت: ، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است، برای همین برایت توضیح می دهم. می برند.......... می دهند!درست است که مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند. برای آن که رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........
کار شوند! اگر همه رؤسا، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند، چرخ های کارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کارش نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام می دهند.» شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند. های مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام می دهند». دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:39 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:…
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است. دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:35 قبل از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
![]() دکتر گفت: در را شکستی !بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ،به طرف دکتر دوید :آقای دکتر !
مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزدادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است .
دکترگفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتربه رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش دررختخواب افتاده بود .
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .
او تمام شب را بر بالینزن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد .دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی .
اگر او نبود حتما میمردی ! مادر با تعجب گفت :ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته !و به عکس بالای تختش اشاره کرد .
پاهای دکتر از دیدن عکس رویدیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |