انواع داستانها...
خوش آمدی...لطفا نظر...
 
 
دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:8 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود

" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد.

سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد

دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد

.قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 1:52 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. درایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند،

اما در کمال تعجب دیدند کهایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شماسه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟

یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانتبدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اماایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند.

بعد، مامورکنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون،

مامور قطار آن بلیط را نگاهکرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند کهچقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند دربازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشانپس انداز کنند.

وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما درکمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند.

یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانتبدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالتو سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد.

چند لحظه بعد ازحرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها وگفت: بلیط، لطفا.



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 1:41 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

روزی دختر کوچکی از مرغزاری می گذشت. پروانه ای رادید بر سر تیغی گرفتار. با احتیاط تمام پروانه را آزاد کرد. پروانه چرخی زد. پرکشیدو دور شد .

پس از مدت کوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و بهوی گفت: به سبب پاکدلی و مهربانیت آرزویی را که در دل داری بر آورده می سازم.

دخترکپس از کمی تامل پاسخ داد: من می خواهم شاد باشم.
پری خم شد و در گوش دخترک چیزیزمزمه کرد و از دیده او نهان گشت. دخترک بزرگ می شود. آن گونه که در هیچ سرزمینیکسی به شادمانی او نیست.

هربار کسی راز شادیش را می پرسد با تبسم شیرین بر لب میگوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی که به کهنسالی می رسد. همسایگان ازبیم آنکه راز جادویی همراه او بمیرد،

عاجزانه از او می خواهند که آن رمز را بهایشان بگوید: به ما بگو پری به تو چه گفت؟ دخترک که اکنون زنی کهنسال و بسیار دوستداشتنی است،

لبخندی ساده بر لب می آورد و می گوید: پری به من گفت همه انسانها باهمه احساس امنیتی که به ظاهر دارند. به هم نیازمندند!. 
                     «
ما همه به هم نیازمندیم . » 

وقتی که در شادی بسته میشه، یه در دیگه باز میشه ولی اغلباوقات ما اینقدر به در بسته نگاه می کنیم که اون دری رو نمی بینیم که واسمون بازشده

.بذار اونقدر شادی داشته باشی که زندگیتو شیرین کنه،اونقدر تجربه که قویتکنه،اونقدر غم که انسان نگهت داره و اونقدر امید که شادت کنه

روشنترین آینده ها همیشه بر پایه یه گذشته فراموش شده بنامیشه
تو نمیتونی تو زندگی پیشرفت کنی مگه اینکه اجازه بدی خطاها و رنجهای روحیگذشتت از ذهنت بره.

شادترین مردم لزوما بهترین چیزا رو ندارن،اونا فقط ازچیزایی که سر راهشون میاد بهترین استفاده رو می کنن



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 1:15 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

روزگاری در اولیـن صبح عروسی ، زن و شوهـری توافق می‌کنند که در را بر روی هیچـکس باز نکنـند .

در همیـن زمان ، پدر و مادرِ پسـر ، زنگِ درِ خانه را به صدا درآوردند . زن و شوهر نگاهی به همدیگـر

انداختند اما چون از قبل توافـق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکـردند.

ساعتی بعد زنـگ خانه دوباره به صدا در‌آمد و این بار ، پدر و مادرِ دختـر پشتِ در بودند.


زن و شوهر نگاهـی به همدیگـر انداختـند .

اشک در چشمانِ زن جمع شده بود و گفـت : نمیـتوانم ببیـنم که پدر و مادرم پشتِ در باشند و در

را به رویشان باز

نکنـم . شوهر مخالفـتی نکرد و در را به رویشان باز کرد .

سالـــها گذشت ... خداونـد به آنها چهار فرزندِ پسر اعطا کرد . سالِ بعد پنجمـین فرزندشان

دختر بود .

پدرِ خانـواده برای تولدِ این فرزند ، بسیار شادی کرد و چند گوسفـند را سر برید و مهمانیِ

مفصلی به راه انداخت .

مردم متعـجبانه از او پرسیدند : علتِ اینـــهمه شادی و مهمانی دادن چیست ؟ همه این شادی و

مهمـانی را برای

تولدِ پسرهایـشان به راه می‌اندازنـد ...


مـرد به سادگی پاسخ داد ؛ " چـــون این همـــان کسی است که در را به روی من باز خواهد

کـــرد.



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 1:9 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

 

 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده: اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان

صبح نمانده

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو

نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم

که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:49 قبل از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم …

اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای

معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.


یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه

ببره .خیلی خجالت کشیدم .

آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟


به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور

شدم .


روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو ..

مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم

و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..

کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…


روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا

نمیمیری ؟ اون هیچ جوابی نداد….


حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی

عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .


سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

.اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی…

از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.


تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و

همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و

من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم

بیخبر؟


سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو

بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد: ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو

عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .


یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن

تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه


ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از

مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .


همسایه ها گفتن که اون مرده. ولی من حتی یک قطره اشک هم

نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من

بدن .


ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به

خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم


خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممکنه

که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ

میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .


آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو

از دست دادی .به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو

داری بزرگ میشی با یک چشم.


بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .برای من اقتخار بود که پسرم

میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


با همه عشق و علاقه من به تو!!!



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:46 قبل از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

 



دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟


پسر: آره عزیز دلم . . .


دختر: منتظرم میمونی ؟


پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که

از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم . .


دختر: خیلی دوستت دارم . .


... پسر: عاشقتم عزیزم . .
.
.
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم

کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را

زمزمه کرد و جویای او شد ..


پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی . .

دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی

گذاشت و رفت؟


پرستار : در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد

رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟


دختر: بی درند که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه

چرا ؟؟؟؟؟!!


چرا به من کسی چیزی نگفته بود .. بی امان گریه میکرد . .


پرستار: شوخی کردم بابا!! رفته دستشویی الان میاد



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:43 قبل از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی که ۲ نفر با هم گپ می زنند،

گوش بایستم، ولی یک شب که دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط

رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و کوچک ترین

پسرم را شنیدم.

پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می

کرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم.

ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که

آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند که

پدرت چه کاره است،

باب درحالی که سعی کرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد،

زیر لب گفته بود:

«پدرم فقط یک کارگر معمولی است.»


همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی که گونه

خیس پسرش را می بوسید، گفت:

«پسرم، حرفی هست که باید به تو بزنم.

تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی

، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است،

برای همین برایت توضیح می دهم.

در همه صنایع سنگینی که هر روز در این کشور به راه می افتند....

در همه مغازه ها، در کامیون هایی که بارهای ما را این طرف و آن طرف

می برند..........

هر جا که می بینی خانه ای ساخته می شود.........

هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم،

یادت نرود که کارگرها و متخحصصین معمولی این کارهای بزرگ را انجام

می دهند!درست است که مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول

روز، پاکیزه هستند.

این درست است که آنها پروژه های عظیم را طراحی می کنند.....ولی

برای آن که رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........


پسرم فراموش نکن که باید کارگرهای معمولی و متخصصین دست به

کار شوند! اگر همه رؤسا، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند،

چرخ های کارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر

کارش نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این قدرت زحمتکشان است.

کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام می دهند.»

من بغضی را که در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای کردم و وارد اتاق

شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند.

او با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت:

«پدر! به این که پسر تو هستم، افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم

های مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام می دهند».



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:39 قبل از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

 مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.

مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.

بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:…

 

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد.

پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت .

با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

 

سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده.

یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود.

اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است.

بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.

اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت.

در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد.

در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:35 قبل از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

 

 در مطب دکتر به شدت به صدا درامد .
دکتر گفت: در را شکستی !بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ،به طرف دکتر دوید :آقای دکتر !
مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزدادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است .
دکترگفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتربه رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش دررختخواب افتاده بود .
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .
او تمام شب را بر بالینزن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد .دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی .
اگر او نبود حتما میمردی ! مادر با تعجب گفت :ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته !و به عکس بالای تختش اشاره کرد .
پاهای دکتر از دیدن عکس رویدیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !


درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 95
بازدید کل : 21288
تعداد مطالب : 43
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 2

Alternative content