انواع داستانها... خوش آمدی...لطفا نظر... |
||||||||||||||||||
یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:39 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
این داستان شما را بیشتر از یک فنجان قهوهی در یک روز سرد زمستانی گرم خواهد کرد...
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم...
بسمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند...
و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا...سفارششان را حساب کردند،
و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند...
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی..
![]()
یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:38 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:37 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻧﻰ ﺟﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﻰﺍﺵ ﺁﺑﻠﻪ ﻯﺳﺨﺘﻰ ﻛﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺴﺘﺮﻯ ﺷﺪ. ﻧﺎﻣﺰﺩ ﻭﻯ ﺑﻪ ﻋﻴﺎﺩﺗﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺟﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﻧﺎﻟﻴﺪ... ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺯﻥ ﺷﺪﺕ ﻛﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﺑﻠﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﻮﺷﺎﻧﺪ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻋﺼﺎ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻴﺎﺩﺕ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﻣﻴﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺟﺸﻢ ﻣﻴﻨﺎﻟﻴﺪ. ﻣﻮﻋﺪ ﻋﺮﻭﺳﻰ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺯﻥ ﻧﻜﺮﺍﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﻛﻪ ﺁﺑﻠﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺍﺯ ﺷﻜﻞ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻛﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻴﻜﻔﺘﻨﺪ ﺟﻪ ﺧﻮﺏ ﻋﺮﻭﺱ ﻧﺎﺯﻳﺒﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻛﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ! ﺑﻴﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺯﻥ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:36 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:35 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى کرد، براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دستهایش را کجا بگذارد، که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم . زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر، همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ساده “مرا بغل کن” چقدر احساس خوشبختى در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرفهای دلتان را بیان کنید. یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:34 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید... یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:32 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
روزی یه زوج میانسال ، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان رو جشن گرفتند. اونها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامههای محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان ( راز خوشبختی شون) رو بفهمند. سردبیر پرسید: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یک همچین چیزی چطور ممکنه ؟ شوهر روزهای ماه عسل رو به یاد میاره و میگه : بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمال رفتیم.اونجا برای اسب سواری هر دو ، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمون اسبه ناگهان پرید و همسرم را از زین انداخت. همسرم خودش را جمع و جور کرد و بهپشت اسب زد و گفت: این بار اولت هست . بعد یک مدت ، دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت: این بار دومت هست .... و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم . وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت همسرم با آرامش تفنگش را از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم: چکار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟ حیوان بیچاره رو چرا کشتی ؟؟؟ همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت: این بار اولت هست .... یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:28 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:12 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:9 بعد از ظهر :: نويسنده : مهدی رضایی
توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود . او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم . میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد. یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من و گفت: داداشی و زد زیر گریه... من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد... جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد . او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم. توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود. خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت: داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد........................................................... الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود... داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد داخل دفتر نوشته شده بود: (( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ... میخواستم عشقت مال من باشه ولی تو توجه نمیکردی....)) درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان
|
||||||||||||||||||
![]() |