انواع داستانها...
خوش آمدی...لطفا نظر...
 
 
دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:19 قبل از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

استاد: وقتی بزرگ شوی چه میکنی؟

شاگرد: عروسی

استاد: نخیر منظورم اینست که چکاره میشوی؟

شاگرد: داماد

استاد: منظورم اینست وقتی بزرگ شوی چه میکنی؟

شاگرد: زن میگیرم

استاد: احمق، وقتی بزرگ شوی برای پدر و مادرت چه میکنی؟

شاگرد: عروس میارم

استاد:  لعنتی، پدر و مادرت در آینده از تو چی میخواهند؟

شاگرد : تورو.



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:18 قبل از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند

که شوهر آنان باشد . این مرکز ، پنج طبقه داشت و هر چه که

به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد .

اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند

و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار

می توانست از این مرکز استفاده کند .

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا

شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند .

در اولین طبقه ، بر روی دری نوشته بود : "

این مردان ، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند . "


دختری که تابلو را خوانده بود گفت : " خوب ، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است

ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند ؟ "

پس به طبقه ی بالایی رفتند ...

در طبقه ی دوم نوشته بود : " این مردان ، شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست

داشتنی و چهره ی زیبا دارند . "

دختر گفت : " هوووومممم ... طبقه بالاتر چه جوریه ... ؟ "

طبقه ی سوم : " این مردان شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره ی

زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند . "

دختر : " وای ... چقدر وسوسه انگیز ... ولی بریم بالاتر . " و دوباره رفتند ...

طبقه ی چهارم : " این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند .

دارای چهره ای زیبا هستند . همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و

اهداف عالی در زندگی دارند . "

آن دو دختر واقعا به وجد آمده بودند ...

دختر : " وای چقدر خوب . پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه ؟ "

پس به طبقه ی پنجم رفتند ...

آنجا نوشته بود : " این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند

! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم !



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 11:18 قبل از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و

مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.


هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره

های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب

انداخت و آب مهره ها را برد.


مرد حیران مانده بود که چه کار کند.


تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره

چرخ برود.


در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط  تیمارستان

نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:


از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣

مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.



آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید

راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.


پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.


هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:

خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.


پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟


دیوانه لبخندی زد و گفت:

من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم



یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:24 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

قبل از ازدواج : خوابیدن تا لنگ ظهر
بعد از ازدواج : بیدار شدن زودتر از خورشید
نتیجه اخلاقی : سحر خیز شدن

قبل از ازدواج : رفتن به سفر بی اجازه
بعد از ازدواج : رفتن به حیاط با اجازه
نتیجه اخلاقی : با ادب شدن

قبل از ازدواج : خوردن بهترین غذاها بی منت
بعد از ازدواج : خوردن غذا های سوخته با منت
نتیجه اخلاقی : متواضع شدن

قبل از ازدواج : استراحت مطلق بی جر و بحث
بعد از ازدواج : کار کردن در شرایط سخت
نتیجه اخلاقی : ورزیده شدن

قبل از ازدواج : رفتن به اماکن تفریحی
بعد از ازدواج : سر زدن به فامیل خانوم
نتیجه اخلاقی : صله رحم

قبل از ازدواج : آموزش گیتار و سنتور و غیره
بعد از ازدواج : آموزش بچه داری و شستن ظرف
نتیجه اخلاقی : آموزش های کاربردی و مفید

قبل از ازدواج : گرفتن پول تو جیبی از بابا
بعد از ازدواج : دادن کل حقوق به خانوم
نتیجه اخلاقی : با سخاوت شدن

قبل از ازدواج : ایستادن در صف سینما و استخر
بعد از ازدواج : ایستادن در صف شیر و نان
نتیجه اخلاقی : آموزش ایستادگی

قبل از ازدواج : رفتن به سفرهای هفتگی
بعد از ازدواج : در حسرت رفتن به پارک سر کوچه
نتیجه اخلاقی : امنیت کامل.قهقهه



یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:8 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد…
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدره؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم…!



یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:8 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: " تو انسان نیستی"
هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت، می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم، چرا که من دلباخته یک دختر جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم، خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از  10  سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون  10  سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.

فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست، وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم
اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود، اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود، با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای دوست دخترم تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هرحال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره !

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم ! پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره ! جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود  10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.

با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود،لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که  10  سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

من راجع به این موضوع به دوست دخترم هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم،

با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند! با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدن.

و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد.

گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند.
توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود، انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخود آگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.

پسرم این منظره که پدرش ، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود.

همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم،

ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز،

از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم،

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد! پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم.

دوست دخترم در رو باز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟

من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام، این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود،

چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.

دوست دخترم انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو روبا پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند.

این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.

چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید.

زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.



یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:5 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد:

می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند،

او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.


وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ،

زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.



یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:53 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

سلام

سلامی از قلب شکسته

 از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال 

 که دراسمان عشق به پروازدرامده است

سلامی به بلندای اسمان و به زلال و خلوص

 چشمه ساران  سلامی به لطافت گرمای بهاری 

 سلامی همچو بوی خوش اشنایی

  سلامی بر خواسته از دل و نشسته بر دل   


     گفته بودی تو و هیچکس...

 ولی من ساده انگار 

  فراموش کرده بودم

 این روزها

 هیچکس هم 

برای خودش

 کسی است...          


 

  خدا جون ميشه

خدا جون ميشه امشب تو منو تو بغل بگيري؟

 جز شــاهــنامه كه آخرش خوشه ...

 همه چی هــمیشه ؛ 

 فقط اولــش خوشه ... !


  شاید

 شاید یه روزی این جسمو پسش دادم

به خود خود طبیعت 

 اما این  خودکشی نیست

 خیلی وقته که کشتم خودمو از درون ،

  اما هنوز  جسممو پس ندادم...   


هنوز اون روز فراموشم نمی شه

که با دست قشنگت روی شیشه

کشیدی عکس قلبی و نوشتی

واسه امروز و فردا و همیشه....


 آرزوی من اینست

 که دو روز طولانیدر کنار تو باشم

 فارغ از پشیمانی آرزوی من اینست 

یا شوی فراموشم یا که مثل

 غم هر شب گیرمت در آغوشم   


   روز اول گل سرخي برام اوردي

  گفتي براي هميشه دوستت دارم  

روز دوم گل زردي برايم اوردي

  گفتي دوستت ندارم

 روز سوم گل سفيدي برايم اوردي

  و سر قبرم گذاشتي و گفتي

 منو ببخش فقط يه شوخي بود




یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:52 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...
در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ....



یک شنبه 20 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:48 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

 

آنگاه که دل تنها شد دستها این چنین نوشت:

  دلنوشته بسیار زیبای هانیه  دختری از دیار اصفهان به ابدی ترین عشقش پیمان

تو درمركزيت دايره عمرمي وهرچه ميگردم در مدارت نميبيني چرا؟


ظرفيت مهربانيت تا بينهايت هم موازنه نميشود. رنگ از رخ مجازي آسمان پريد نگاهش نكن صدايت در

 خلاء هم به من ميرسد واز گرماي وجودت در صفر كلوين هم گل ميرويد.كسر تبديل توست كه مرا به

مجنون تبديل كرد.

در لانه قلبم هيچ كبوتري جز تو جاي نميگيرد،هيچ خاصيت تعدي نميتواند ادعا كند كه كسي هست بهتر

از تو.هيچ جبري احتمال بودنت را نميتواند انكار كند.نوك پرگار نگاهت مركز جهان من است و من با ديدنت

360درجه عوض ميشوم.قدر مطلق من بي دستانت منفي است و جذر وجودم صفر.معادله چشمانت

جواب تمام نامعادلات من است.

تنها دلخوشي ام در نبودت اين است كه من و تو هريك،يك نقطه ايم و دو نقطه هميشه در يك خط به هم

 ميرسند پس من و تو هميشه دريك خط قرار داريم.هر كجا كه باشي باهر كه باشي به اندازه اي كه

 نميدانم ولي ميدانم كم نميشود دوستت دارم.

الكترون وجودم به گردش در اطراف پروتون وجودت بسته.هندسه ي قلبم بي شكل و تمام وجودم قلب.نوار

 قلبم با ديدنت سينوس شده و گاه در نبودت مانند معادله درجه يك،خطي صاف.

قلبم تشكيل شده از بي نهايت نقطه ي محبتت.


هيچ خاصيت بازگشتي نميتواند مرا به همان روز قبل ديدنت برگرداند و از وقتي ديدمت بازگشتي در كار

نيست.هيچ كوره آفتابي گرماي هرم نفست را ندارد و عنصري تازه در جدول مندليف قلبم كشف شده

 بانام تو.*  . . .



درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 93
بازدید کل : 21286
تعداد مطالب : 43
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 2

Alternative content