انواع داستانها...
خوش آمدی...لطفا نظر...
 
 
دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 4:50 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

به جدول زیر نگاه کنیدورنگ کلمات را بگویید.(مثلازرد:روبخونید قرمز )

نارنجی        سبز         آبی         قرمز         سیاه

زرد           صورتی     سفید         زرد            آبی    

زرد           بنفش      صورتی      سبز         نارنجی

دلیل اینکه این عمل سخته اینه که قسمت راست مغزشما میخواد رنگ رو بخونه

اماقسمت چپ تلاش میکنه کلمه رو بخونه.



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:22 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترم بهم گفت: صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك! از حق نميشه گذاشت، احساس خوبيبهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.

تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگهامروز تولدتون هست،

اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من وشما!

خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بودهكه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم. براي ناهار رفتيم و البته نه به جايهميشه‌گي.

براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتامارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذتبرديم.

وقتي داشتيم برمي‌گشتيم، مشیم رو به منكرده و گفت: ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نمي‌كنين كه اصلاً لازم نباشهبرگرديم به اداره؟ مگه نه؟

در جواب گفتم: آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه. اونمدر جواب گفت: پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمانمن.

وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش: ميدونيرئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد لباس مناسبي بپوشمتا امروز هميشه به يادتون بمونه شما هم راحت باشيد راحتراحت .

در جواب بهش گفتم خواهش مي كنم. اون رفتتو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه‌اي برگشت.

با يه كيك بزرگ تولد در دستشدر حالي كه پشت سرش همسرم، بچه‌هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همهبا هم داشتند آواز «تولدت مبارك» رو مي‌خوندند.

... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپهنشسته بودم... لخت مادرزاد



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:19 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چكآپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جوابميده:

هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يهدختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرتچيه دكتر؟

دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خببذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه.

اونهيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار ازبس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره

و ميره توي جنگل. همينطور كهميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش.

شكارچي چتررو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته رويزمين!

پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!

دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاًمنظور منم همين بود



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:14 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست .

خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:8 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
-
غمگینی؟
-
نه .
-
مطمئنی ؟
-
نه .
-
چرا گریه می کنی ؟
-
دوستام منو دوست ندارن .
-
چرا ؟
-
جون قشنگ نیستم .
-
قبلا اینو به تو گفتن ؟
-
نه .
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
-
راست می گی ؟
-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 3:6 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی


زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند

.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود

هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند

.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند

.وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید

او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود

پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:57 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

گفتمش دل ميخري پرسيد چند ؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند

خنده كردو دل زدستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل زدستش روي خاك افتاده بود

جاي پايش روي دل جا مانده بود



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:46 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

یه روزگار بد یه دختر کور بود که پسری رو دوست داشت پسره هم اونو خیلی دوست داشت بعد دختره میگه

 

اگه من بینا بودم اونوقت می فهمیدی که چقدر دوست دارم .بعد ها  یکی پیدا میشه چشماشو می ده به دختره بعد

 

دختره که بینا میشه می بینه دوست پسرش کوره  ترکش می کنه ولی پسره بهش می گه برو ولی خیلی

 

مراقب چشام باش



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:36 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

راننده کاميوني وارد رستوران شد.
دقايي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند

و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولي سيگارش را در استکان چاي راننده خاموش کرد.
راننده به او چيزي نگفت . دومي شيشه نوشابه را روي سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتي راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند

نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.
دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچي جواب داد : از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب 3 موتور نازنين را خرد کرد و رفت.



دو شنبه 21 / 10 / 1392برچسب:, :: 2:26 بعد از ظهر ::  نويسنده : مهدی رضایی

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

پسر: نه من دوست دارمهمسرم را خودم انتخاب کنم

پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتساست

پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می رودو می گوید:

پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم

بیل گیتس: اما برای دخترمن هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر: اما این مرد جوان قائم مقاممدیرعامل بانک جهانی است

بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبولاست

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانیبرای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

مدیرعامل: اما من به اندازه کافیمعاون دارم!

پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!

مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود.



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 51
بازدید ماه : 51
بازدید کل : 21244
تعداد مطالب : 43
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 2

Alternative content